درگذشت سوران و چند نکتهی ضروری
رضا کریممجاور
بعدازظهر روز چهارشنبه 25 شهریورماه 1387 در یکی از کتابفروشیهای بوکان با دوست عزیزم «احمد چاک» دربارهی ترجمهی داستانهای کردستان ایران به زبان فارسی، گفتوگو میکردم. احمد گفت که گویا استاد حسن صلاح سوران هم داستانهایی به زبان کُردی نوشته است. من که شمارهی همراه سوران را داشتم، گفتم که شب به ایشان زنگ میزنم. حدود ده دقیقهی بعد که با کامران جوهری از کتابفروشی خارج شدیم، با سیامند بختآذر برخورد کردیم. سیامند همینکه به ما رسید گفت که استاد سوران از دنیا رفت! و ما ماندیم و حسرت دیداری دیگر.
درگذشت سوران و چند نکتهی ضروری
رضا کریممجاور
بعدازظهر روز چهارشنبه 25 شهریورماه 1387 در یکی از کتابفروشیهای بوکان با دوست عزیزم «احمد چاک» دربارهی ترجمهی داستانهای کردستان ایران به زبان فارسی، گفتوگو میکردم. احمد گفت که گویا استاد حسن صلاح سوران هم داستانهایی به زبان کُردی نوشته است. من که شمارهی همراه سوران را داشتم، گفتم که شب به ایشان زنگ میزنم. حدود ده دقیقهی بعد که با کامران جوهری از کتابفروشی خارج شدیم، با سیامند بختآذر برخورد کردیم. سیامند همینکه به ما رسید گفت که استاد سوران از دنیا رفت! و ما ماندیم و حسرت دیداری دیگر.
شاعر و پژوهشگر نامآشنای کُرد، استاد حسن صلاح (سوران) درگذشت. سوران متولد 1320 در روستای ساروقامیش بهی در 25کیلومتری شرق بوکان بود. او در دههی 1340 برای اولینبار کتاب کُردی را با فونت ویژهی کُردی بهطور مخفیانه در یکی از چاپخانههای تبریز بهچاپ رساند. سوران در میان مردم، بسیار محبوب بود و چند سال پیش از سوی ملتکُرد بهعنوان نامزد جایزهی نوبل صلح به آدکامی نوبل معرفی شده بود. سوران که از سالها پیش ساکن تهران بود، پیکرش پس از مرگ به بوکان منتقل شد و در کنار استادان شعر و هنر، عباس حقیقی و عمر سلطانی (وفا) و عصامالدین شفیعی آرام گرفت و غزل خداحافظی را زمزمه کرد. وقتی سوران رسید، حقیقی به پیشواز آمد و گفت: «این پیرِ بِهی هم به ما پیوست.» وفا عینکاش را روی بینیاش جابهجا کرد و گفت: «من کیام / کجایم؟ / در پیِ کدام پرسش بیپاسخام؟» شفیعی که دلاش چون همیشه در سوزوگداز بود، گفت: «مشنو از نی، نالهاش از بیدلیست / بیدلان را عاقبت بیحاصلیست / بشنو از من، شور عشقام در سر است / نالهی عاشق نوای دیگر است.» علی خندان ـ این بذلهگوی همیشهخندان ـ که دستِ روزگار او را به گوشهی پرتی از این گورستان درندشت پرت کرده، دستاش را سایهبان چشماناش کرد و داد زد: «خواهش میکنم این سوران رو بیارید پیش من! آخه من خیلی تنهام! نمیدونم برای کی جوک بگم! کسی صدامو نمیشنفه!» اما هرچی داد زد، بسکه دور بود کسی صدایش را نشنید...
راستی! نیمهدعواهایی هم بر سرِ محل دفن استاد درگرفت. حکایت قطعه ی گورستان هنرمندان بوکان هم حکایت غریبی است. هیچکس بهفکر این نیست که تکهی کوچکی از این همه زمین بایر و غیربایر را به جنازههای این هنرمندان بینوا تقدیم کند و آنها را دستکم بعد از مرگ، سر یک سفره جمع آورد! حسن زیرک و قالهمهره در دامنهی «نالهشکینه» ـ در جنوب شهرـ خوابیدهاند و نوارهای جدید خود را به بازار موسیقی عرضه میکنند! سواره ایلخانیزاده یک گام از بوکان دور شده و در آنسوی سیمینهرود ـ در شمال شهر ـ به «زمزمهی شنهای سیمینهرود» گوش سپرده است... مقبل هنرپژوه در دامنهی «بردهزرد» گرفتار شده و با آه و حسرت به قلهی سنگیِ کوه چشم دوخته است... شیخاحمد کور و محمد نوری در گورستان روستای «انبار»، درحالیکه یکدیگر را میبینند، صدایشان به بوکان نمیرسد، مصباحالدیوان ادب از سال 1295 در روستای دورافتادهی «باغچهی بهی» (در 3کیلومتری ساروقامیش) برای تنهاییهای خود اشک میریزد... «صیهام» در روستای تیکانتپه (در 3کیلومتری باغچه) از دو قرن پیش در گمنامی خوشنویسی میکند... هنرمندان گمنام دیگری هم در بسیاری از روستاهای این شهر نخبهپرور، رخ در نقاب خاک کشیدهاند و از یادها رفتهاند. اینجاست که ضرورت وجود یک آرامگاه اختصاصی برای هنرمندان شهر احساس میشود. من هم ناگزیرم که با شاعر بزرگ کُرد «لطیف هلمت» همصدا شوم و از شهردار شهرم درخواستی بکنم:
"به شهردار بگویید که به هر شاعری
دو متر زمین ببخشد
شاعران با این زمین
خانه نمیسازند
بلکه گور خود را
در آن نشان میکنند."
مطلب از: www.amaje.blogfa.com