کتاب پرسه های شاعرانه اثر گزیزه سلطانپور منتشر شد.
این کتاب توسط انتشارات زانکو بوکان چاپ و منتشر شده است. گزیزه سلطانپور در مقدمه این کتاب می نویسد:
من گزيزه سلطانپور ايراني هستم و كرد، متولد ۱۳۵۷ و ساكن بوكان از شهرهاي كردنشين استان آذربايجان غربي، تحصيلاتم به فارسي بوده و اشعارم هم بيشتر به فارسي هستند. يك ديوان شعر كردي هم در دست اقدام دارم.
گزيزه نام گلي است كه در پايان اسفند ماه بلافاصله پس از آغاز ذوب شدن برفها در دشتها و كوههاي كردستان از زمين سر بيرون آورده و مژدهي آمدن نوروز و بهار را ميدهد و پيام پايان يافتن زمستانهاي سخت كردستان و اميد آغاز حياتي نو را دارد. از كودكي طبعي شاعرانه و شاد داشتم، پر از سرود و ترانه، عاشق ادبيات و شعر و موسيقي، رشتهي تحصيليام نيز ادبيات بوده است. اشعار من برانگيخته از حالت روحي من است. اين اشعار تنها تلفيق واژهها نيست بلكه حقيقت زندگي از هم پاشيدهايست… زندگي زني كه قلبي به بزرگي دريا دارد و با هر جزر و مدي رو به اميد يار و به زوال گذاشته است.
اين اشعار واقعيت تلخ و تأسفبار زندگي من است. زندگي زني كه خيلي زود شكسته شد و كودكانم كه خيلي زود آواره شدند. هدفم از نوشتن اين جملات اين است كه فكر ميكنم با اين اشارهي مختصر به زندگي محنتبارم، فهم اشعارم براي خوانندگان محترم آسانتر خواهد بود. چه وقت از اين كابوس و خواب وحشتناك بيدار خواهم شد؟
«كنم تقدير را لعنت سياه دوختي قباي من»
جا دارد در اين جا عنوان كنم كه اين كتاب به تشويق پدرم گردآوري شده و مشوق اصلي من در اين راه ايشان هستند و من از زحمات بسياري كه برايم كشيدند كمال تشكر را دارم.
چند نمونه از اشعار این کتاب:
اكنون بگو
بشنو صداي قلبم را
يادواره لحظههاي من
اين پرندهايست
كز براي تو
ميزند پر و بال
سنگم نزن نازنين
زيرا كه جز بام تو
آشياني نيست مرا
بشنو
صداي قلبم را
اين شمعي است
كه تنها با ياد شيرين تو
آب ميشود
چيزي نمانده، درياب
تهماندهاي از
زيستني بيتاب
شرارهاي از آتش و خون
ميشنوي يا بميرم
اي دل شيشهاي
روزهاي بلند عاشقي
پرسههاي غريبانه هر شبم را
درياب
بگو چرا؟
چرا اينچنين مجنون
بيابانم كردي
تو كه ساده
تو كه صبور
تو كه فرداي روشن روزهايم
بودي، چه شد
به كدامين گناه نكرده
خارم كردي
بگو، فردا روز،
دير است
اكنون بگو
تا فريادي برآورم
به زيبايي تمام
لبخندهايت
بگو دروغ نبوده
سرخي گونههايت
اكنون بگو.
كابوس
نشسته بر سكوي خواب پنجره
شب است و تاريكي و ظلمت
صداي زوزهي سگان
لرزه مياندازد بر پيكر لاغر من
اينجا چه ميكنم
كدامين تقدير فريب
مرا در اين قفس اسير كرده
نميدانم، نميدانم، چرا بيتابم
خسته و رميده از خوابم
ميترسم از شب و از كابوس
كابوس پيكر بيجان زني
بر بستر خواب من ميهمان ميشود هر شب
آن زن كيست؟
چقدر معصوم و تكيده
روزگار آيا او را مثال من
در كوچههاي تاريك سردرگم كرده
چند بار طعم شكست چشيده
چند بار دلش چنان چيني نازك شكسته
چند صورت رو از رخسارهاش گرفته
چند وعده دروغ شنيده
دلم برايش ميسوزد
بيچاره آن زن
اما چرا به خواب من ميآيد
چرا تنها دارد نفسنفس ميزند
او چه چيزي به من ميفهماند
بيكسياش،
تنهاييش،
يا رسوايش
آيا او آينده من است
چه سرنوشتي
آه، آخر راه اينست
اين چه كابوسي است
آيا كسي نيست بيدارم كند
و بر سفره تنهاييم بنشيند
به خاطر خدا، مرا تنها گذار تاريكي
خودت را از روي دامنم جمع كن
اي شب بيمار
برو من ميترسم
خستهام،
تنهايم بگذار
آخرين شب پايان سال ۱۳۸۲
بهار
همه ميگويند از سبزي بهار
و اما من از بهار بيزارم
هنوز پاييزيست روزگارم
گر چه ارديبهشت پا بر زمين نهادم
ليك هميشه مهر است، سبز نيست رخسارم
رنگ رخ من زرد است، رنگ پاييزم
دلم هميشه خون است، قرمز پاييزم
همه ميگويند بهار آمده اكنون
اما باز پاييزيست آنچه كه ميبينم
خزان و زردي و زردي
اين است عيدي من
بهار عشقي به من داد و شد سبزي من
ليك همين بهار بستاند؟ هر چه سبزي من
چرا شادي كنيم
هلهله براي چيست
به جان هيوا
اشك و ناله و فغان شدهاند همبستر من
ساده گويم دروغ جايز نيست
از هر چه بهار و بهاران سبز بيزارم.
۵ فروردين ماه ۱۳۸۳
سيزده هزار بار
و اكنون اينجايم
و ميشنوم
صداي زلال آب
و صداقت باد
چه بيپروا ميشتابد
بر پهنه صورتم
و آنكه
از شوق آخرين ديدارت سرشارم
و آخرين آفريده پروردگار را ميكنم تحسين
و چه تازه
مسافرم بر باورت
و چه بي جان
ميسپارمت بر خاطرم
و تو دوستداشتنيترين
دوستداشتنيهايي
دنياي تاريك من
و اكنون من اينجايم
ميان سبزي و سبزينگي
و جشن بهار را بر پا داشتهايم
امروز سيزده است و
سيزده هزار بار خوشبختيت را آرزومندم.
۱۳ فروردين ۱۳۸۳ باغ قوچاق
علاقمندان جهت تهیه این کتاب با شماره تلفن :
۰۹۱۴۳۸۲۲۱۳۹ تماس بگیرند